دوشنبه 85 خرداد 8 , ساعت 2:59 عصر
در شهری,پیرمردی تنها زندگی میکرد و هیچ کس نمی دانست چرا او تنهاست پیرمرد صورتی زشت داشت و شاید به خاطر همین بود که کسی به سراغش نمی امد و همه از او کناره گیری می کردند . قیافه ی زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد . این زشتی باعث تغییر اخلاق پیرمرد نیز شده بود او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
سال ها این وضع ادامه یافت تا این که یک روز خانواده ی جدیدی,همسایه اش شد ان ها دختر زیبایی داشتند که روزی پیرمرد زشت را دید دخترک به جای فرار,به او لبخند زد همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر به سزایی داشت.پیرمرد دیگر انتظار دیدن لبخند زیبای از را می کشید.
دخترک هر بار که پیرمرد را می دید با مهربانی بیشتری به او لبخند می زد
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه چند روزی دخترک دیگر پیرمرد را ندید
نوشته شده توسط بیتا امیری | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ